کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی می کرد...
ندا آمد
بر در خانه ام بیا ، آنقدر بر بکوب تا در به رویت باز کنم ...
وقتی بر در خانه اش رسیدم ، هر چه گشتم در بسته ای ندیدم !!
هر چه بود باز بود ...
گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم ؟؟
ندا آمد : این را گفتم که بیایی ...
وگرنه من هیچ وقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم !
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک...
"مهربان خدایم دوستت دارم"
خانم مهسا فریدونیان مسئول واحد سلامت روان شبکه بهداشت و درمان راز و جرگلان