عکاسی در بین رنگهای پاییزی جنگل/ طعم چشیدنی اُملت با چاشنی باران
جنگل را با باران تجربه نکرده بودم؛ بارانی پاییزی با هزاران رنگی که در طبیعت رخ نمایی میکرد و البته خوردن یک اُملت چرب و داغ در زیر باران که تکمیل کننده یک روز به یاد ماندنی بود.

دو سه روز قبلتر اطلاعیه ثبت نام اردو را دیدم؛ اردویی به جنگل گلستان. بعد دو سه هفته سخت درسی، می توانست فرصتی باشد تا هوایی عوض کنیم.
اردو روز جمعه بود اما از صبح پنج شنبه نم نم باران در بجنورد به ما استرس داد. اکیپ ۵ نفری که ساخته بودیم دو دل شدند؛ برویم یا نرویم؟ یکی می گفت فردا هم اگر باران ببارد چه؟ سرما می خوریم! دوستم می گفت بابا اینقدر نازنازی نباش! تو یک دست بیشتر لباس بپوش.
حوالی ساعت ۲۳ بود که باید تصمیم آخر را می گرفتیم. ۵ نفر دور هم جمع شدیم تا تصمیم نهایی را بگیریم. قرار شد اکثریت هر چه گفتند، همان کار را کنیم و کسی حق ندارد جا بزند.
دور هم نشستیم و نظراتمان را به صورت پنهایی روی یک برگه کاغذ نوشتم. به هم اتاقی دیگرمان دادیم که نظرات را بخواند: مثبت، منفی، مثبت، منفی. همه چیز به رای آخر رسید! رای من بود و آن هم مثبت؛ نمی خواستم یک سفر باحال دست جمعی را از دست بدهیم.
قرار بود ساعت ۵ صبح جلو درب خوابگاه باشیم؛ از ساعت ۴ و نیم بیدار شدیم و مشغول لباس پوشیدن اما نگرانی هایی داشتیم. باران همچنان می بارید.
بالاخره سوار بر اتوبوس شدیم. ساعت شش رسما حرکت شروع شد؛ به سمت جنگل گلستان. ۳ نفر از اکیپ ۵ نفره ما هنوز جنگل گلستان را ندیده بودند و این شوق سفر را بیشتر می کرد.
القصه به مقصد رسیدیم؛ تا پایمان به آخرین پله اتوبوس رسید صورتم خیس شد! بله؛ باران می بارید؛ آن هم چه بارانی اما هوا سرد نبود. می شد با کمی راه رفتن در لا به لای درختان و قدم گذاشتن بر روی برگ های رنگی، بدن را گرم کرد. شوخی و خنده و ورجه وورجه دوستانمان هم که به کنار!
قرار شد ابتدا صبحانه بخوریم اما با خودم گفتم تا صبحانه ردیف شود قطعا یک نیم ساعتی طول می کشد؛ برای همین بر خلاف اکثریت که به داخل سالن غذاخوری رفتند، به جنگل راهی شدیم. باران نم نم می بارید و بوی زندگی را می شد استشمام کرد. بویی که مدت ها بود حسش نکرده بودم.
دوربین را برداشتم و شروع به عکاسی کردم؛ صحنه هایی که هر کدام جلوه ای از زیبایی و شکوه را به نمایش می گذاشت. در حال خودم بودم که دوستم یک پس گردنی نثارم کرد؛ گفتم چته تو؟ گفت: تو چته؟ عاشقی؟ ول کن دار و درخت رو بابا! بیا عکس از خودمون بندازیم.
خلاصه رفتیم سراغ عکس تک نفری و دو نفری و سه نفری و چهار نفری و همه نفری! هر جور که فکر کنید؛ عرضم به حضورتان شما نمی توانید مدلی به ذهنتان بیاورید که ما عکس ننداخته باشیم! از نشسته و سرپا، تا خیره به افق و مثلا یهویی.
زیر باران خیس خیس شده بودیم و کم کم صدای مسئولی می آمد : شما چند نفر؛ سیر هستید؟ صبحانه نمی خورید؟ تمام شدها. با شنیدن تمام شدن صبحانه دو پا داشتیم و دو پا قرض کردیم و به سوی سالن غذاخوری شتافتیم! جایتان خالی؛ یک خوراک لوبیا داغ ِ داغ. همانطور که جلو هیتر نشسته بودیم تا گرم شویم، نوش جان کردیم و کیف کردیم.
بدن که به حالت نرمال رسید چرخی در موزه زدیم؛ پلنگ هایی که آخر هم نفهمیدیم مصنوعی است یا طبیعی را دیدیم و دو سه تا عکس هم با آن ها گرفتیم؛ اما خودمانی بگوییم که جنگل پاییز با نم نم باران چیز دیگری است.
گپ و گفت خودمان در جنگل را ادامه می دادیم و قدم می زدیم. باران کم کم فروکش کرده بود و سرما شکسته بود؛ صدا زدند: دختران، موقع ناهار است. با خودمان گفتیم ما که ماشینی ندیدم که ناهار بیاورد! دوستم گفت اینجا خودش حتما آشپزخانه دارد دیگر! نگران نباش امروز دلی از عزا در میاوریم.
وارد سالن که شدیم بویی آشنا به مشام رسید؛ اُملت؛ غذایی بود که مسئولان ما تدارک دیده بودند. اولش یکم غر زدیم اما یکی از بچه ها گفت: اینقدر برنج خوردید خسته نشدید؟ اصلا کیف جنگل همین غذاهای حاضری و نونی هست.
خلاصه ناهار را هم بر بدن زدیم و آرام آرام سوار اتوبوس شدیم. آخرین عکس ها را هم از طبیعت گرفتیم و با جنگل گلستان خداحافظی کردیم. در اتوبوس از مسئولان فرهنگی قول اردوی دیگری را هم گرفتیم؛ امیدواریم خیلی زود اردوی دیگری در راه باشد...